راستش این روزها، فکر میکنم و حس میکنم ارتباطم با تو صمیمی ترین رابطهمه.میدونم سطح ارتباطمون خیلی نزدیک نیست ولی از همینجا که هستم خودمم.برای نمازهایی که دیر میشه خوندنش نگران نیستم،برای زودهاش هم حس برنده بودن ندارم.راحتم.امنم.احساس امنیت میکنم.میدونم دوسم داری.یا شاید دارم تمرینش میکنم.که اگر فاطمههای درونم هم جنگن با هم،ولی تو هستی.تویی که هرچی باشه،مثلا اگه هانی تبش بیاد پایین،یا یک چیز جدید یاد بگیره و با ذوق بهمون نشون بده،یا کار جشنمون ردیف بشه،میگم الحمدلله و وقتی میگم حواسم بهت جمع میشه. که کار درست کن تویی.خلاصه خدا،خیلی خوبه که هستیخصوصا این روزا.که خستهم،گمم،خوشحالم،دلتنگم،قاطی ام،آرومم و این روزا فقط و فقط با تو صمیمی ام...پ.ن: روز بیست و سومه که اومدی بهار خانوم،خود عشقی تو...داری تند و تند روزا رو میگذرونی،امروز میخندیدی،با صدای نوزادی کوچولوت که براش غش میکنم،عروسک خانوم،بهار خانوم،فقط میخوام بخوام از خدا،که بهم توان بده،کنارت بشینم و بزرگ شدن تو و هانی جان رو ببینم و بهار بشم...جوونه بزنم... بخوانید, ...ادامه مطلب