هفتمین روزه که برای دومین بار مامان شدم.چقدر روشنه این روزها...خوشحالیاش رو باید نوشت و ثبت کرد،خستگیاش رو ماساژ داد،دلتنگیاش رو به دریا سپرد و این شب های روشن رو توی سینهم حفظ کنم،اون لحظههایی که هانی میاد زهرا رو بغل میکنه و براش شعرایی که میخوندم رو میخونه.اون لحظه هایی که صداش میکنه و زهرای بهارم چشماشو باز میکنه.اون لحظه هایی که زهرا سرش روی سینهم خواب میره...اون وقتایی که براش حافظ میخونم و با چشمای جذابش نگاهم میکنه.یا لباش به خنده و ناراحتی تغییر میکه فرمش.خدایا برای این دوتا فرشتهی قشنگ،برای این زندگی، ازت چه طور تشکر کنم؟ بخوانید, ...ادامه مطلب
۱.میخواستم از تو بنویسم،به زبانی دیگربا لحنی دیگر.اما آخرش به این رسیدم: نشود فاشِ کسی آنچه میانِ من و توست...فقط دوست دارم برای ف از فکرهایم راجع به این مسئله بگویم و شاید هم ز.۲.فکر میکردم همه چیز با هم قاطی میشه.اما نشد.۳.کنارش نشستم و ازم خواست شعر قبل از خواب را براش دوباره بخونم تا بیخوابی که به سرش زده دوباره چشمش گرم یشه و بخوابه.من کنارتم رفیقجان! بخوانید, ...ادامه مطلب