مریم رو یادم نبود،عکسش رو که فرستاد یادم افتاد که چقد دیدیم همدیگه رو.وقتی می نوشت توی گروه حقیقتا دهنم بسته میشد.موقعیتش خیلی سختتر از اونی بود که بشه حرفای خوشکل خوشکل براش زد.دوتا بچهای که ژنیتکی مشکل کلیه داشته باشن و مدام بیمارستان و درمان...خیلی سخته واقعا...شب نیمه شعبان نوشت که دعا کنید سلامتی آلا رو هدیه بگیرم،چند روز پیش نوشت که رفته بیمارستان و براش ختم یا جواد الائمه ادرکنی گرفتیم،من ۵۰۰ تا برداشتم و هنوز تمام نشده بود...و امشب سمانه گفت که آلا به رحمت خدا رفته...و آلا ۵ سالش بود...و از وقتی خبرس رو خوندم تن و بدنم به لرزه افتاده...یا الله...خدااا.... بخوانید, ...ادامه مطلب
دارم فرار میکنم.از بغضم.از ترسهایم.از فکرهای این روزهایم.از ذهنم می گذرد که فردا از همسر بخواهم عصری مرا به کافه ای برسانند تا کمی خلوت کنم.در واقع تا کمی بنویسم این افکار و ترس ها را.دارم فرار میکنم از اشکهایم که سفت و سخت راه گلویم را میبندند و نمیدانم چه مانعی هست برای سرازیر شدنشان.حرفهای حسینِعلی را کسی خوانده است و من شنیدهام و پرم از سوال.که فلسفهی دومین نامه برای محمد حنفیه چیست؟و اما بعد... انگار که دنیا هرگز نبوده و آخرت همیشه بوده است.این مختصرترین نامه چند روز است فکرم را و دلم را و تعلقات و جهانم را به همریخته.و بعد از آن این بیت توی ذهنم نقش میبندد؛ دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ...وقتی داشت نامهرا میخواند با خودم گفتم کاش این جمله را از زبان خودت با صدای خودت میشنیدم حسینجانِعلی. که خشم هایم را، که غمهایم، که اضطراب هایم را،که تعلقاتم را،که حسادتهایم را،ریشههای پوسیدهام را بکند از جا.دلم تکهتکه است و هیات محبوبم دیشب شب آخرش بود و اشکهای سرسختم دیگر جایی کنار حوض،که سرم که تکیه به لبهی حوض،کنار گلدان،بی دغدغه، با صدای سخنران که شروع میکند رها شوند و سبکم کنند ندارند.آنچه نیاز دارم را توی میدانی حسینِ علی! ما را تو میشناسی!و این پیچیده ترین بعد رابطهی ماست... بخوانید, ...ادامه مطلب
امشب جان خسته و روح و حسهای درهم ریختهام را برداشتم و آمدم لب حوض توی حرم نشستم.من حرفی ندارم.آرزوهای در دلم را او که باید میداند.من کجای دنیا این ارتباط را تجربه میکردم حسینجان اگر تو را نداشتم؟دریای بیکرانِ هستی...پ.ن:او در دل است و هیچ دلی بیملال نیست... بخوانید, ...ادامه مطلب