دارم فرار میکنم.از بغضم.از ترسهایم.از فکرهای این روزهایم.
از ذهنم می گذرد که فردا از همسر بخواهم عصری مرا به کافه ای برسانند تا کمی خلوت کنم.در واقع تا کمی بنویسم این افکار و ترس ها را.
دارم فرار میکنم از اشکهایم که سفت و سخت راه گلویم را میبندند و نمیدانم چه مانعی هست برای سرازیر شدنشان.
حرفهای حسینِعلی را کسی خوانده است و من شنیدهام و پرم از سوال.که فلسفهی دومین نامه برای محمد حنفیه چیست؟
و اما بعد... انگار که دنیا هرگز نبوده و آخرت همیشه بوده است.
این مختصرترین نامه چند روز است فکرم را و دلم را و تعلقات و جهانم را به همریخته.و بعد از آن این بیت توی ذهنم نقش میبندد؛ دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ...
وقتی داشت نامهرا میخواند با خودم گفتم کاش این جمله را از زبان خودت با صدای خودت میشنیدم حسینجانِعلی. که خشم هایم را، که غمهایم، که اضطراب هایم را،که تعلقاتم را،که حسادتهایم را،ریشههای پوسیدهام را بکند از جا.
دلم تکهتکه است و هیات محبوبم دیشب شب آخرش بود و اشکهای سرسختم دیگر جایی کنار حوض،که سرم که تکیه به لبهی حوض،کنار گلدان،بی دغدغه، با صدای سخنران که شروع میکند رها شوند و سبکم کنند ندارند.
آنچه نیاز دارم را توی میدانی حسینِ علی! ما را تو میشناسی!
و این پیچیده ترین بعد رابطهی ماست...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 64