گاهی وقتا سبکم، وسیعم، میتونم مسائل رو از هم تفکیک کنم،حسهام رو مدیریت کنم،وقتهام کش میاد،شب هرچقدر خسته باشم میتونم با هانی وقت بگذرونم،حرف بزنیم و هرچقدر خواست کتاب بخونیم و بعدش خسته نباشم و غرغرو نباشم.
امشب از اون گاهی وقتها.
از اون گاهی وقتهایی که میتونم موانعم رو ببینم.
ببینم چرا وقتی هانی لحنش عوض میشه و میره سمت غرغر من به هم میریزیم؟درواقع خشمگین میشم شاید؛ چون توی ذهنمه که باید اون همیشه بتونه با لحن خوب حسش رو بگه!و نیاز پشتش رو! و خدای من!چه توقعی بزرگی از یک بچه...
ببینم چرا وقتی پیاده شدنمون از ماشین طول میکشه یا هر فرایند دیگهای طول میکشه من عصبانی میشم؟چه حسی رو به جز عصبانیت تجربه میکنم؟ و چرا؟
۲.
فرش ها را داده ایم قالیشویی و امده ایم خونهی اقاجون.من پرم از حسهای متضاد.از خوشحالی و ناراحتی.از بی خیالی و خیالمندی.
در رفت و آمد بین فاطمههای تراپی شده و نیمه تراپی شده.
درساعاتی و حالاتی ممنون و پر شکر،و دقیقهای بعد پر از احساس گناه و عذاب وجدان.وقتی در برابر خواب مقاومتم میشکند و لحظهای که هانی از اتاق بیرون میرود میخزم روی تخت مامان اینا و کنار دخترک چرت نازکی میزنم و خیالم راحت است که هانی را مامان داری میکند خوشحالم.وقتی بیدار میشوم و میبینم نفس نفس زدن و خستگی مامان را، پر میشوم از عذاب وجدان.
توی اتاق،پسرک اصدار میکند واترپلو نگاه کند،تلاش میکنم برای اول مرز ها،دوم همدلی باهاش، بعد همسر که خسته است و مهربان،گوشی عزیز را میدهد دستش تا نشانش بدهد که اینترنت ندارد،من خودخوری میکنم.بغض میکنم.نگاهم میکند.لبخند می.زنم،اشک هایم توی جشمم هستند و تندتند پاکشان میکنم.شاید بفهمد،اگر بفهمد،بگویم برای چه بغض کرده ام؟کاش نفهمد و نپرسد.کاش فردا خوب بشود و برویم خانهی خودمان.بغلم کند و بچسباندم به خودش بین بازوهایش و پرم کند از حسی که تازه پیدایش کرده ایم.حسی که ریشهی جدید ارتباطمان است بعد از تولد دومین فرزند...
درحالی که یک روز تمام تلاش کردم که موبایل لعنتی دستش نباشد.
شاید من حساسم،روی حتی دقیقهای اسکرین دیدن،شاید من حساسم...
هرچه بود گذشت و با حالت ناخوشایندی موبایل را ازپسرک گرفت.دقیقا یکی از نقاط حساسیت برانگیز این داستان برای من همین بی پایان بودن آن است.
پوشک دخترک را عوض میکنم.پسرک گرسنه شده.میرویم غذا را گرم میخواهد.آرام دخترک را میدهم به همسر و پای گاز میایستم تا غذا را گرم کنم.ساعت یک ربع به دوازده است وخون خونم را میخورد که عصر هانی نخوابیده و هنوز بیدار است و فردا میخواهد برود کوما.
نماز عشا را نخوانده ام هنوز و میشمرم توی ذهنم که قضا شده لابد تا حالا.چقدر حال نماز خواندن هایم را دوست ندارم این روزها...
نماز های بدوبدوی دم قضا شدن،یا اول اول وقت،یا اخر اخر وقت،یا قضا برای وقتی دیگر!
نمیدانم درست است رفتارهایم یا نه.این فاطمهی سختگیر پایش را روی گلویم گذاشته و کلمه به کلمه رصد میکند.
نان ها را می خواهد توی تستر گرم کند.از فریزر در میاورم،می گذاریم،بعد میبینیمکه درجه را تنظیم نکرده بودیم و نان ها همانطور یخ دارند.
همسر و دخترک هم امده اند توی اشپزخانه و دخترک دنبال شیر می گردد.
از اینکه دارم قاشق دهن پسرک می گذارم و خودش نمیخورد حرص دارم.میگویمش بیا بشین بخور،دختر هم شیر میخواد.من کنارتونم.
گوشی را یک لحظه روشن میکنم؛ دوستم نوشته که فکر میکند داریم وارد جنگ میشویم.میخواهم بنویسم مرده شور جنگ را ببرند.
میخواهم بنویسم من یک لحظه نمی خواهم توی جنگ باشم.خجالت میکشم،از ترسیدنم از جنگ.شرمنده ام.
یکلحظه مضطرب میشوم،فکر جنگ خون میشود توی رگ هایم،شیر میشود و بهارم قلپ قلپ از درونم میکشد به جان کوچکش.
خوشحال نیستم،خسته ام،اما توی خیالم رفته ام و برگشتهام،و دلم برای همین لحظه ها تنگ است و میگویم زندگی مگر حز این بود؟
با دلددرستتری با هانی و غذا خوردن بعد از شامش کنار می آیم،برایش کتاب میخوانم،تا خواب رود.به همسر میگویم دارد جنگ می شود؟میگوید توی این گروه هایی که تو هستی اره همیشه جنگه.
خبر را برایش میخوانم و میگویم به قسم،که اگر جنگ بشود من میروم ینگهی دنیا. من دلم نمیخواهد توی جنگ زندگی کنم.
میایم ببرون و برای همسری که مدام این مدت ناخوش است خوراکی میگذارم کتار وسایلش که صبح برود.نگرانش هستم دلتنگش هستم ازش عصبانی هستم و مچاله ام از این همه حس داشتن...
یک دستی رختخواب را میاورم توی اتاق،ته گلویم میسوزد و دارم به کوریزان خوردن فکر مییکنم که نمیدانم میرود توی شیرم یا نه.امدم این اتاق که گرمتر باشد اما انگار خنکتر است..
نماز عشایم را نخواندم هنوز.اسباب بازی های پسرک توی هال است و روی مخ من.فکر میکنم به اینکه را وقتی میایم اینجا بالاخره همچین دیالوگی داریم با مامان؟حتی اگر هیچ نگوید؟
چونمیبینمش که با هرحالی میخواهد اخر شب همه جا برق بزند بعد برود توی اتاق.
می بینم که کمرش را خم میکتد برای نظم لعنتی و بعد درد می گیرد،می بینم که خسته میشود و بعد فشار خونش میرود بالا.
اینها رانمی گوید و من می بینمشان و دیوانه میشوم بعد گیر میدهم به هانی طفلکی که میرویم خانه همین فردا و بعد خودم را سرزنش میکنم.
نماز عشایم را نخوانده ام.این روزها صمیمانه ترین ارتباطم با تو است.صمیمانه به معنایی که من می فهمم.اینکه اخر وقت،دوان دوان یا حتی بی حوصله و خسته،خودم را می رسانم به حیاط سفید،همه رفته اند،تک و توک شاید کسی باشد.تو هستی اما.به خیالم،به خیال کوچکم،رویت و آغوشت گشوده است،من به حکم نماز را تند بخوانیم که توی وقتش تمام بشود و قضا نشود عقیده ای ندارم.خودم را میندازم توی آغوشت اگر بچه ها کاری بهم نداشته باشند،شیرنخواهند یا ...
بعد آرام توی سجده میگویم سبحان ربی الاعلی و بحمده،با یاد بی نیازیت بغض میکنم و به معنی تفسیر حمد فکر میکنم که این روزها شنیده امش.به اینکه ما کجاییم و تو کجایی...به کوچک و ضعیف بودنم فکر میکنم...
اقاجون از خواب بیدار شده،میگویمش که اتاق سرد است.شاید برویم با بهار توی هال بخوابیم اصلا.لم های کوچکش سردند.
سلام های آخر نماز را میدهم و به حرف آقای س فکر میکنم کا تو را منشا هستی میخواند.این اسمت به من قدرت میدهد.بار اضطرابم را زمین گذاشته ام،حیاط سفید دارد مملو از جمعیت میشود و تو برای همه آغوش گشودهای.من آرام از کنار میروم و نقش ها را تحویل میگیرم،
حس ها را حرف ها را گذاشته ام یک بار دیگر پیش تو.میدانم کوچکم خیلی.میدانم کوچکم که این حسها فرمان دستشان میگیرند...
میشود مگر آدمی به منشا هستی وصل شود و انقدر زود از پا بیفتد؟
بعد از نماز چشمم می خورد به صهبای حج،میخوهم بخوانمش،مثلا اینجوری به تو نشان میدهم که چقدر امید دارم بی هوا برای تمتع صدایم کنی،یا عمره.برای نماز خواندن توی حیاط سفید.
کسی چه میداند، شاید من را که اخر وقت میآیم بارم را زمین بگذارم هم،یک وقتی دلت خواست...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 20