بعد من تندی گوشی رو برداشتم و وبلاگش رو باز کردم.گوشی رو سر دادم سمتش.برق چشماش و لبخندی که می آمد روی لب هاش برام جس خوبی داشت.نمی دونم غلبه ی حس خوب کدوممون بود که پخشش کرد تو هوا.
همه ی خونه حس خوب گرفت.نمیتونم دقیق توصیف کنم که حس خوب یعنی چی.
حس خوب یعنی پرت شدن همسر در دنیای شعر و پرت شدن من در حال و هوایی که گمش کرده بودم.
حال و هوای روزهای مجردی!نه مجرد از همسر!بلکه مجرد از ماجراهایی که یک روزهایی نداشتمشون.
تصمیم گرفتم بیام و بنویسم.
بنویسم که...
گاهی زنی روی من سایه می اندازد، زنی خانه دار که از دستمال کشیدن قرنیز های دیوار احساس لذت می کند.
گاهی معلمی دست هایم را می کشد و با خود می برد،معلمی که مرتب کتاب می خواند و به تخصصی شدن کارهایش می اندیشد.
گاهی هم مادری روی من سایه می گستراند،مادری نگران،مادری که فرسنگ ها از من دور است...
اما آنچه را که دوست تر دارم از همه ی این ها،دختر 18 ساله ایست که پر شور و احساس است.
تنها عشق را می شناسد و قلم و تنهایی را.
امشب آن دخترک به سراغم امده است.خوشحالم و مثل یک تکه چوب روی اقیانوسی از آب احساس رهایی دارم.حالم خوش خوش است.
وقتی آن دخترک هست،حال زن بودنم،معلم و مادر بودنم،عجیب خوب است.انگار همه هستم و هیچ نیستم.
بی تعلق و رها...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 160