خوشا به حال خيالي كه در حرم جاماند

ساخت وبلاگ
نه وقت رفتن،نه حالا كه ديدمت،نتوانستم يك دل سير توي بغلت گريه كنم.چقدر دوست داشتم مثل ديگر دوستانمان كه مي بينندت و بغلت مي كنند و بغض هايشان را باز مي كنند؛من هم،اما...مثل غريبه ها،خيلي سرد،خيلي رسمي...بلند شدم و يك سلام و روبوسي ساده...نگاهي كه دوست داشتم به چشم هاي كربلا ديده ات بدوزم را از ترس ريختن اشك هايم،دوختم به جزوه ها.سرم را گردم مساله ها كردم...

ده روز بيشتر از هبوط تو مي گذرد و من،امروز تازه ديدمت.و امروز تازه نشستي برايم گفتي كه سفر چطور بود و چقدر خسته شده بودي از راه رفتن و...تشنه ي شنيدن حرفهايي بودم كه فقط ميشد از زبان تو شنيد،با هر جمله ات مي باييست بهشت را تكه تكه مي كردي و نازل مي كردي و نازل مي كردي و نازل مي كردي و همين كه زبان به گفتن باز مي كردي،بذر اشكي مي شد و مي نشست به جان من.همين كه خداحافظي كرديم و نشستم توي ماشين...همين كه براي نوشتم كه چه حسرتي ست توي دلم...اشك ها بي امان امدند و ديگر...

حالا دل تو را و خودت را به خدا مي سپارم.به خداي حسين"ع"،به خداي علي اكبر"ع"...

خدا كند كه دلت هيچ وقت بر نگردد از حرم.خدا كند كه هميشه پر از دلتنگي بهشت باشي رفيق شفيق...

حرف كه براي گفتن بسيار است،اما همه حرف ها گفتني نيست...

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 103 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 3:26