انقدر این کار خوشحالم کرد و حالم رو خوب کرد که خستگی یادم رفت.نه این که دیگه خسته نباشم.اما انقدر آرومم و شاد و سرشار که خستگی دیگه جایی نداره...
شام پختم و حالا نشستم روی مبل و نور خونه توی بهنرین حالت خودشه.اهل خاطره نویسی توی وبلاگ نیستم اما خیلی دوست داشتم این خاطره رو یک جا ثبت کنم.با این اوضاع و احوال وبلاگ ها،این کار چیزی شبیه به نوشتن خاطره در دفتر شخصی می مونه.:)
خلاصه که حال خوبمو ثبت کن وبلاگ جان.
+ممنون خدا،که با وجود بدعهدی های من، تو همیشه بهترین ها رو برام رقم می زنی.
+تیتر یک مصرع از معدود شعرهای عاشقانه ی همسرجان است که پیش از پیدا شدن من در زتدگیش سروده بود و فکر کنم توی رودربایستی این بیت اومد تهران سراغ من:)
حس از نو...