مشتاق دیدار

ساخت وبلاگ
خیلی سال پیش بی بی فوت شد.من ۱۰ سالم بود و الان ۱۵ سال میگذره از اون روزا و من گاهی خیلی دلتنگ بی بی می شم.دلتنگ سیر دیدنش...

اون گاهی اوقات، درست وقتیه که دخترعموی بی بی رو می بینم.انگار خود بی بی رو دارم می بینم...گاهی قایم میشم و یواشکی مدتی سیر نگاهش می کنم...وقتی می بینمش چقدر بیشتر دلتنگ می شم.حتی اگه توی عروسی باشه،اشک تو چشمام جمع می شه....

یا وقتی مردی از پشت سر خیلی شبیه دایی احمد بود و من تمام مدتی که داشتم پشت سرش راه می رفتم به یاد دایی بودم،و وقتی برگشت تمام فکرهام رو خراب کرد...

یا مثل وقتایی که خواب بابابزرگ رو می بینم و وقتی بیدار می شم چشمام خیس اشکه.

حس عجیبیه،انگار ذهن قریب می خوره لحظاتی و چقدر شیرینه این لحظه ها...

ته همه ی حرف ها ،ته تمام مشتاق دیدار ها،تمام دلتنگی ها،کسی هست که دیدنش آرام جان است و مرهم...

خواستم بگویم امیدوارم به تمام شدن دلتنگی ها...به تمام دل تا تنگی ها...

پ.ن: بعد از مدت ها رفتم اینستاگرام رو باز کردم و سری زدم و به روز کردم.حس خوبی ندارم بهش.به تصویر کلا.حتا تصویر سازی های کتاب ها.

من هنوز عاشق جادوی کلماتم...حیرت قوه ی خیال...

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1396 ساعت: 4:51