17 بهمن

ساخت وبلاگ
دارم تلفنی با مامان حرف می زنم.

مامان، من این هفته نمیام تهران.انشاالله هفته ی دیگه میام.

مامان: هفته ی دیگه ما می خوایم بریم اهواز.

من:اا هفته ی دیگه برنامه اهوازه؟هفدم چهارشنبه س.

این طرف خط،یکباره حالم عوض شد،آروم به رصا گفتم:ااا برنامه اهواز این هفته س،برنامه ی کربلا...

با مامان خداحافظی کردم و گوشی رو داد به آبجی.یکم با آبجی حرف زدم.بعض تو گلوم بود.نمی تونستم.حرف رو خلاصه کردم و خداحافظی کردم.

نمی دونم چی شده توی اون لحظه.فقط حس کردم خیلی نزدیکه.فقط یک هفته ی دیگه رفقام دارن میرن کربلا و من نمیرم.حسی که تا الان دچارش نبودم از وقتی معلوم شد برام که رفتنی برام در کار نیست...

-رضا،می خوام یکم گریه کنم.

و دستم رو گذاشتم روی صورتم و هق هقم بلند شد.

نمی خواستم رضا ناراحت بشه.پرسید:چی شده؟گفتم هیچی،دلم گرفته.

بعد از کمی اصرار، گفتم: فقط حس کردم یک هفته ی دیگه برنامه ی کربلاس...

و بعد با خودم یاد حرف خانم عزیزی و آقای میرصفی افتادم که داشتن برنامه رو با هم چک می کردن.

یاد گذرنامه ها افتادم که توی کیف آقای زارعی دیدم.

یاد سحر حرم امیرالمونین که زیر نم نم بارون با فاطمه نماز صبح خوندیم.یاد شعر حضرت زینب،که رضا توی حرم امام حسین برامون خوند...

یاد زیارت عاشورایی که با فاطمه رو به روی ضریح خوندیم...

یاد انگشتری که از حرم خریدم.

یاد سرگردونی شب آخرمون تو بین الحرمین...

یاد اون لحظه های ناب زیر قبه...

از یادها سرریزم و از نوشتنش سیر نمی شم.

وقتی نصیبی از زیارت امام نیست، همین غنیمت که حسرتی عمیق به دل باشه.

نمی دونم چی شد ی لحظه...

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 96 تاريخ : چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت: 5:26