جمعه شب توی راه برگشت کلی با رضا حرف زدم.کلی سرمو ب شیشه تکیه دادم و فکر کردم. چرا انقدر تجربه ش برام سخته؟چی می شه؟تو فکرم حسابی.شب اینستاگرامم رو باز کردم و متوجه شدم که...
ی حس بدی دوید توی سرتاسر وجودم.
شنبه صبح نشستم و وسط جلسه ی آنلاین در مورد حسم نوشتم.نشستم و نوشتم و ته ش رو در اوردم و انداختمش دور حس بدم رو.سبک شدم.
دیروز توی پیج اقامیری ی جمله دیدم که اگر پابان دنیا دو نفر با هم ملاقات داشتن چه میشد؟کسی که هستیم و کسی که می تونستیم باشیم...
امردز فاطمه بهم یک کتاب معرفی کرد که اگر یک روز تو اونی میشدی که دلت می خواد و هیچ کس نمیشناختت چی میشد...
برگشتم پست قبلی م رو خوندم و دیدم نوسته شاید شروعی دیگر...یا همچین چیزی. انگار من ننوشته بودمش.
همین روزا تکلیف سفرمون روشن میشه و این منم که باید تا فرصت زیارت بعدی مچاله بشم...
پ.ن: کلمه زدایی شبانه
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 94