چرا

ساخت وبلاگ
چهارشنبه همدیگه رو دیدیم.علی رغم بی خوابی هایی که هفته ی پیش داشتم و کلی به کله ی سحر بیدار شدنم فحش می دادم، وفتی رسیدم و دیدمش و مشغول حرف زدن شدیم خیلی حالم خوب شد.خیلی دیدار روح افزایی بود.حرف زدیم، قدم زدیم،تاهار خوردیم، دوتا کافه رفتیم و در نهایت، رفیق جان رفت و فصل جدید زندگی ش شروع شد...

جمعه شب توی راه برگشت کلی با رضا حرف زدم.کلی سرمو ب شیشه تکیه دادم و فکر کردم. چرا انقدر تجربه ش برام سخته؟چی می شه؟تو فکرم حسابی.شب اینستاگرامم رو باز کردم و متوجه شدم که...

ی حس بدی دوید توی سرتاسر وجودم.

شنبه صبح نشستم و وسط جلسه ی آنلاین در مورد حسم نوشتم.نشستم و نوشتم و ته ش رو در اوردم و انداختمش دور حس بدم رو.سبک شدم.

دیروز توی پیج اقامیری ی جمله دیدم که اگر پابان دنیا دو نفر با هم ملاقات داشتن چه میشد؟کسی که هستیم و کسی که می تونستیم باشیم...

امردز فاطمه بهم یک کتاب معرفی کرد که اگر یک روز تو اونی میشدی که دلت می خواد و هیچ کس نمیشناختت چی میشد...

برگشتم پست قبلی م رو خوندم و دیدم نوسته شاید شروعی دیگر...یا همچین چیزی. انگار من ننوشته بودمش.

همین روزا تکلیف سفرمون روشن میشه و این منم که باید تا فرصت زیارت بعدی مچاله بشم...

پ.ن: کلمه زدایی شبانه

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت: 5:26