کلمه ها هر شب سرازیر می شوند.من از این بالا همه ی کلمه ها را می بینم.کلافه می شوم.سعی می کنم بیشتر تمرکز کنم.سعی می کنم ذهنم را جمع کنم.سعی می کنم به هپی پلیس فکر کنم.هپی پلیس را می بینم.یک اتاق پرنور است و دیوار ندارد و همه اش پنجره است و پر است از گلدان های سفید و رنگی با گیاهان شاداب و یک قفسه کتابخانه دارد.پر از رنگ های زندگی برانگیز است و مبل های راحتی روی فرش اناری رنگ اتاق لم داده اند.
سعی می کنم فکر کنم که توی هپی پلیس هستم و هیچ کلمه ای دور و برم نیست.سعی می کنم پرونده ی امروز را روی همان مبل توی دستم ببندم و بگذارم توی کتابخانه و آخرین تصویر را بسازم و به صدای موسیقی امواج دریا گوش کنم و با یک لبخند به لب خواب بروم.
اما کلمه ها از یکی از گوشه های هپی پلیس سرازیر می شوند و اینجا را هم اشغال می کنند.
گریزی نیست.روی مبل رو به روی نور چشم هایم را می بندم و می بینم که کلمه ها در تمام تنم شناور شده اند.کمی بعد می فهمم من خودم هم یک کلمه بودم و برای همین است که شناورم در هوا.
ادامه دارد.
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 96