حرف های ظهر جمعه

ساخت وبلاگ

صبح ساعت ده دقیقه به هفت از خواب بیدار شدم.خوابم نمی برد.دلم می خواست بمانم بیدار و دعای ندبه ی تلویزیون را گوش کنم.اما یک راست امدم توی رختخواب و به پهلوی راست خوابیدم و زود هم خوابم برد.اما دلم گوشه ی صبح با نشاط و یواشکی جمعه مانده بود.

ساعت نه و خرده ای بیدار شد.باز خوابیدم و ساعت ده و خرده ای بیدار شدم.خرده اش یکی دو دقیقه بود.از یک ساعتی به بعد،این خرده ها مهم است.چون نان می دهد به ظهر نزدیکتری یا صبح.

بیدار که شدم،حس خاصی نداشتم.نه بی حال بودم و نه خوشحال.خوشحال نبودم چون خواب باز هم غلبه کرده بود.ناراحت نبودم چون به شرایط فعلی ام حق می دادم که یکی دو ساعت بیشتر از روز کاری بخوابم.

دلم نمی خواست ساعت را نگاه کنم.کمی استرس کار و برنامه ی فردا را دارم.این که چه فکری می کنند و راستی خودم اگر جای آن ها بودم نمیتوانستم بپذیرم انگار و انگار خودم را در جای آن ها تصور می کنم و بعد از خودم عصبانی می شوم و حالا هم که خودمم انگار کمی عصبانیم و استرس زیرپوستی دارم.

دلم می خواهد از آن روزهای با برکت باشد برایم که توی سه چهار ساعت به همه ی کارهایم می رسم.

نمی خواهم شب که می خواهیم برویم خانه ی زهرا، اضطراب داشته باشم.راستش دلم می خواست امروز را کامل در خانه ی ماندم.حسی که اغلب آخر هفته ها دارم.یک روز کامل در خانه.هیچ چیزی اندازه ی این کار خوشحالم نمی کند.

بعد از صبحانه نشستم به خواندن وداع با اسلحه.دوست داشتم امروز تمامش کنم اما بیش از صد صفحه مانده بود.با وجود اضطرابم برای کار فردا، سه فصل حدودا خواندم و خیالم از سرنوشتشان که راحت شد، دیگر خوابم گرفته بود.کمی دراز کشیدم.

آن روزهایی که فراغت هست، یک ویژگی اش این است که مهم نیست چقدر می خوابی و کی می خوابی.بی فکر به زمان می توانی کارهایت را انجام بدهی.چهار فصل کتاب بخوانی و دو قسمت از سریال را ببینی.

هرچقدر می خواهی بین دو نماز قرآن بخوانی.مهم نیست.مهم نیست چون هیچ کاری نداری که زمانش مهم باشد.هر وقت دلت خواست می توانی وبلاگت را به روز کنی.

وسط خواندن وداع، نوشتنم گرفت.نوشتن.وقتی شروع می شود که زیاد کار داری. که زمان مهم است.آن وقت یک جمله ی خوب به ذهنت می رسد.فکر می کنی که یادم می ماند.حالا که لپ تاپ خاموش است یا رضا نشسته دارد می نویسد.بعد می نویسمش.

اما بعد،دیگر توی حال و هوایش نیستی.جمله هم انگار بی سر و ته به نظر می رسد.

خیلی اینطور پیش می آید.مثلا وقت خواب هم خیلی نویسنده ی خوبی می شوم.

اما یک نویسنده ی خوب همیشه همان لحظه می نویسد.همان لحظه،مهم نیست شب باشد یا روز.وسط ظرف شستن باشد یا عوض کردن پوشک بچه.

شاید به خاطر همین بی حالی است که نویسنده نشده ام.همین ننوشتن در لحظه.همین تسلیم خواب شدن هفت صبح جمعه.

شاید هم اگر اینها را بپذیرم و آن خودم را پیدا کنم، همان روزها نویسنده بشوم. 

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 7:08