امروز رفته بودیم روضه و روضهخوان از تو میخواند.شعری میخواند که غمهای تو را به ردیف دراورده بود و یکی گریه میکرد،کسی به سینه میزد از این غم.
من چشم دوخته بودم به بالای کتابخانهی خانهی میزبان.به روزهای آغازینِ غمت فکر میکردم.به رفتنِ عباس و عثمتن و پسرِ دیگرت به سفر.
به پیکی که برایت خبر آورد.به دلِ عاشقت که میرفتی بقیع و روضه میخواندی.
به حرفهایت، به سوگواریت تا از دست رفتنِ چشمها.
به مهرت به حضرتِ علی.
نمیدانم در آن روزگار کسی کنار تو می نشست؟کسی شانههای داغدارت را میفشرد؟چقدر غریب بودنت،ددک نشدنت در روزگاری که زندگی کرده ای داغت را برایم سنگینتر میکند.
من غمت را آشفته دوست دارم حسین!من غمِ تو را به شعر نمیخواخم بشنوم.من دوست دارم کلماتی روایت کنند و من فریاد بکشم.
تو را، غمت را،ظاهرت را،من دوست دارم از تو و خانوادهات حرف بزنم،
مثلا بنشینیم و بگوییم که چقدر رباب را دوست داشتی، چقدر دلت برای علی اکبر پر می زد با هر بار دیدنش،
چقدر با مهرورزی کنار مردم خشمگین و سنگدل زندگی کردی، اما...
داشتم از امالبنین میگفتم،حرف به تو رسید!که امالبنین هم همین طور روضه میخواند...
حسین،حسین حسین...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 76