از بهمن منتظر آمدن بهار بودم،با ذوق،کابینتها را مرتب کردم،لیست کارهایم را نوشتم،تمیزکاریها، خریدها، خوراکیها،ممهانی ها،هدیههایی که خیلی زود برای بچهها تدارک دیده بودم. شوق رسیدن بهار توی خانه موج میزد،اسفند هم.هر روز با پسرک گردش،پیاده روی ها دوباره شروع شد و ... حالا ۱۵ روز میگذره و توی این ۱۵ روز من فقط چند روز خوشحال بودم.بقیهش پر بودم از اندوه.حسرت،پر از غم و خشم بودم.
کارهایی که دوست داشتم انجام ندادم، نه پیاده روی طولانی توی روزهای ابری،نه یک فنجان قهوه برای دوتامون،نه هیچ چیز دیگه.
خوب نیستم.سنگینم.انگار توی سرمای بی پایان دیماه گیر کردم.
شاید به خاطر فشار بزرگ روحی بود که امسال روی دوشم بود.
که هنوزم کمی ازش مونده.
خستهم.واقعا دیگه نا ندارم جنازهی این ذوق رو توی آشپزخونه جابهجا کنم و ظرف بشورم.رمق نداره روحم.
فقط دلم میخواد شب بشه،دعای افتتاح بخونم،و بگم انا ادعوک امنا...
لا خائفا و لا وجلا...
خیلی هم جسمم به هم ریخته و بی حاله.نه ذوقی برای روشن کردن شمع و عود،نه شوقی برای آشپزی طبق برنامه.
انگار فقط یک بدنم.همین.دلم میخواد رضا شب نره جلسه قران.دلم هم ننیاد منعش کنم از رفتن.دلم میخواد هانی ساعت ۱۰ بخوابه و من و رضا با هم کاپوچینو بخوریم و برنامه بریزیم و شروع کنیم کار رو.
دلم میخواد،نمیدونم چی دلم میخواد.فکر کنم همین فقط،لازم دارم این غم بزرگ رو تبدیل کنیم به کار بزرگ و این بغض رو شب باز کنم...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 63