بیدار شدم از خوابی که قبل از دیدنش بهش فکر میکردم.به گپ و گفتم با مربی پسرک،به آشکار شدن من درون آینهی کوچک وجودش.
بی خوابی زده به سرم و نیمساعتی بیشتره دارم برای خواب رفتن این پهلو به اون پهلو میشم،توی ذهنم سناریوی گفتگوم با میم رو می چینم.خواهشم رو.آرزوم رو بهش میگم و اگر بپذیره عاشق این راه میشم.
به این فکر میکنم که جلسهی آسوریک رو فردا میتونم شرکت کنم یا نه.
به شعری که از سعدی خوندم برای پسرک تا خواب بره و دلن از خونونش غنج میرفت فکر میکنم.
به این که چرا این موقع بیدارم.
به زندگی واقعی.که چقدر واقعیتر از رویاهامه.
به رویا بافتن...که چقدر منو زنده نگه میداره.
به گپ و گفتی که بهش دعوت شم فکر میکنم، به آرزوهام.
به تعصبات و گرههای فکریم فکر میکنم.
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 32