یک لحظه چشمهایم را باز کردم،احساس کردم تکان محکمی خوردیم،دوباره خوابیدم و خواب رفتم.
بیدار که شدم فهمیدم زلزله بوده.ترسیدم و بعد، کمی بعد، غمگین شدم.از فکر اینکه الان میتوانستیم زنده نباشیم.از فکر اینکه چه پایانی خواهم داشت.از فکرش غمگین شدم.
وضو گرفتم و امینالله را،که مونس این روزهایم است خواندم.
و غم و فکرم را سپردم به خدایی که صدایم را میشنود و ضعفهایم را میشناسد و احتمالا دوستم دارد...
حس از نو...برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 77