كو قسم چشم؟صورت ايمانم ارزوست

ساخت وبلاگ
حال،حال ِ دلم اين روزها واقعا "حال" است.حتي حال تر از حال.اصلا "آن"،"لحظه" و خيلي متغير تر از اين كه بشود نوشتش.ادم گاهي نميداند چه مرگش مي شود.گاهي انقدر فكر هاي توي ابرهاي بالاسر ادم زياد ميشوند كه خودش هم قاطي مي كند.ادم گاهي دلش،دلِ تنگش،بيرون رفتن مي خواهد و هم،همان دل ياري نمي كند ادم را به بيرون رفتن.اين دنيا با چه سرعتي دارد مي رود و ادم ها را با خود مي برد و ادم گاهي دلش،دستش را مي گيرد و تمام توان خود را به كار مي بندد تا ادم را از اين دنياي  لعنتي كه دارد با سرعت مي رود و ادم ها را با خودش مي برد،بكشد بيرون روي يك تپه اي صخره اي سنگي چيزي،تا قدري خستگي در كند ادم.تا قدري راه را نگاه كند و ببيند اين سيل خروشان كه خسته و بي فكر و درنگ دارند مي روند قرار است به كجا برسند.اين سيل خروشاني كه به حاضر نيستند لحظه اي فكر كنند و درنگ كنند كه كجا مي روند.اين فكرها هميشه با من هستند.لااقل اين است كه خيلي وقت است با من هستند.خيلي وقت است كه مي خواهم خودم را از اين سيل خروشان بكشم بيرون و دل بزنم به مسير مورد علاقه ام و محل به نگاه هاي ديگران نگذارم.خيلي وقت است مي خواهم حواسم را جمع كنم اين سيل به من تنه نزند و من را باز پرتاب نكند بين اين ادم ها.مساله اينجاست كه وقتي مي خواهي از اين سيل بيايي بيرون بايد دستت را به دست پر قدرتي بدهي.يا به شاخه ي درخت ريشه داري برساني خودت را.اما هرچه هست،اين روزها تصميم گرفته ام با همين دل خسته و نيمه جان هم كه شده خودم را بكشان بيرون.ديگر دارد حالم از اين دنياي پر سرعت لعنتي به هم مي خورد.از همه قانون هايش.از اينكه مي نيشنند و براي دل من برنامه ميريزند.براي چشم هايم،گوش هايم،قلبم.از همه ملاحظات اين دنيا حالم به هم مي خورد.از شهروند اين جامعه بودن خسته ام.از اين سواد لاينفع ادامه دار خسته ام.من دلم مي خواهد جزء امت تو باشم نه شهروند درجه يك يا دو يا سه ي اين جهان لعنتي.من دلم مي خواهد از اين سيل لعنتي بيايم بيرون.و باقي عمرم را خوب "زندگي" كنم.خرده نگير.به من خرده نگير.راستش را دارم ميگويم.هر كس را هم كه دارد "زندگي" مي كند.رفته است به آن تنها درخت ريشه دارت خودش را رسانده.من از مردن توي اين سيل خروشان،از غرق شدن توي اين اب شور كثيف حالم دارد به هم مي خورد.من دلم يك بيابان بوي تو را مي خواهد.دلم دوست داشتني را مي خواهد با فراغ بال.دلم مي خواهد بيايم توي ابديتِ تو زندگي كنم،نه اين دنياي مزخرف.و حالا تو فقط لطفا دلم را به شاخه هاي درخت ريشه دارت نزديك كن.همان درختي كه ريشه اش توي اسمان هفتم است.

+انقدر فاصله مان زياد شده كه يادم رفته توي خيالپردازيهايم چه رنگي بودي

حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 85 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 3:26